هرچه بادا باد - کلبه کتاب کلیدر

هرچه بادا باد

مونی با وجود داشتن والدین، توی پرورشگاه و بعد خانه‌های موقت زندگی کرده و کل زندگیشو همین‌طوری الله‌بختکی پیش برده. هرچی پیش اومده ازش استقبال کرده و آخرشم هیچی نشده! همین‌طوری الکی ازدواج کرده و الکی یه آدم غریبه رو به خونه راه میده....

این کتاب روایت پیوسته نداره و مرتب در گذشته و حال در رفت‌وآمده. البته تشخیص زمان داستان راحته.
اما تولتز این بار سراغ چیزی رفته که این چندوقت خیلی از ما درگیرش بودیم: مرگ! زندگی مونی در دوران پساکرونا ادامه داره و غریبه‌ای وارد زندگیشون میشه که به این ترس دامن می‌زنه.

 

فرهاد برای «یک چیز مزخرف» دستگیر شده بود و انتظار محاکمه را می‌کشید. متنفر بود که زندگی‌اش را قبل از اینکه کاملا ساخته و پرداخته‌اش کند از او گرفته بودند. «کل زندگیم این حس رو داشتم که نیرویی اجازه نمیده کارهای دل‌خواهم رو بکنم، از شغل گرفته تا پیدا کردن کسی که بتونم عاشقش بشم.» او تنها نبود. همه‌ی ما این حس را داشتیم که کائنات تمام غرایز فطری‌مان را سرکوب کرده بود.
ص164