می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
دوکبوکی یک غذای محبوب کرهایه که در سطح بینالمللی هم معروفه.
بگذریم.
این کتاب، دستور آشپزی نیست و نویسنده ماجرای از سر گذروندن افسردگی رو تعریف میکنه.
در واقع با خودش و احساساتش صادق بوده و تحلیل میکنه که چه چیزهایی اونو دچار مشکل کرده. صد البته پیش روانشناس هم میره.
در واقع نویسنده با ضبط دیالوگهای خود با روانپزشکش در یک دوره 12 هفتهای، شروع به تفکیک حلقههای بازخورد، واکنشهای تند و رفتارهای مضری میکنه که اونو در چرخهای از خودآزاری محبوس میکنه.
من: «دارایی واژه مناسبی نیست. فقط میترسم وقتی از کسی خوشم میاد، کم کم فکر کنه من احمقم.»
روان پزشک: «مگه با تو بد رفتار میکنه؟ از اینجور دخترهاست که وقتی دو نفر از هم خوششون میاد، فکر میکنه اونی که بیشتر طرف مقابل رو دوست داره ضعیفتره؟»
من: «دوستم علاقه چندانی به دیگران نداره و من هم عاشق کسانیام که علاقهی چندانی به دیگران ندارن. اون از بین تمام افراد شرکت، من رو برای دوستی انتخاب کرده و به همین دلیل برام خیلی خاصه. با اینکه احساس میکنم از نظر اون آدم خاصی هستم اما در عین حال احساس بدبختی هم میکنم.» ص48