اگر یک مرد را بکشم، دو مرد را کشته ام
اگر یک مرد را بکشم،دو مرد را کشته ام (تجربه ی زندگی مشترک در داستان های کوتاه)
نویسنده: آلبر کامو و دیگران
مترجم: سیروس نورآبادی
ناشر: شورآفرین
موضوع: مجموعه داستان خارجی
قطع: رقعی
نوع جلد: شمیز
سال چاپ: 1393
نوبت چاپ: 1
تعداد صفحات: 332
وزن: 378گرم
مدت زمان ارسال: 24ساعته
قیمت: 220,000ریال «اگر یک مرد را بکُشم، دو مرد را کُشتهام»، برگزیدهی بهترین داستانهای کوتاه ادبیات جهان است از تجربههای زندگی مشترک کاراکترهایی که خالقشان بزرگترین نویسندگان جهان هستند:آلبر کامو، گابریل گارسیا مارکز، ولادیمیر ناباکوف، آلیس مونرو، جی.دی سلینجر، ایتالو کالوینو، ویرجینیا وولف، جومپا لاهیری، ویلیام ترور، دوروتی پارکر، اسکات فیتسجرالد، آلبرتو موراویا، کاترین منسفیلد، کارسون مککالرز و کُنراد ایکن.
«اگر یک مرد را بکُشم، دو مرد را کُشتهام» را سیروس نورآبادی ترجمه، و نشر «شورآفرین» منتشر کرده. مقدمهی این کتاب را نیز فتحاله بینیاز، منتقد ادبی و داستاننویس معاصر نوشته است.
محور تمام داستانهای «اگر یک مرد را بکُشم، دو مرد را کُشتهام»، عشق و ازدواج است؛ تنوع داستانها از منظر كيفي اين امكان را به خواننده ميدهد كه با صداهاي متنوع و مختلفي مواجه شود و فقط شنوندهی يك صدا نباشد. در این مجموعه، با طیف وسیعی از این نویسندگان کلاسیک و مدرنیست مواجه هستیم، که هر کدام عرصههایی را دربرمیگیرد که برای داستان اصلی، «جنبهی دیگرِ» زندگی تلقی میشود؛ آنطور که این امکان را نیز به خواننده میدهد تا طبق دانش، اطلاعات و تجربهی زیستهی خود، نگاه دیگری داشته باشد.
این کتاب، امکانِ زیستِ زندگیِ «همهی ما» در جمهوریِ جهانیِ ادبیات است: تجربهی زندگی مشترک در بهترین داستانهای کوتاه جهان؛ داستانهایی که هر کدام، پنجره یی است بر دیوارهای محفظهی دربستهیی از فضا و زمان، که «همهی ما» در آن زندگی میکنیم. این داستانها، به ما اجازه میدهند تا در ذهنهای یکدیگر وارد شویم، نه تنها از طریق همذات پنداری با شخصیتها، بلکه با مشاهدهی دنیا از منظر بزرگترین نویسندگان جهان. و این همان قدرتِ ادبیات است که بیشترین توان را برای همدلی دارا است؛ داستانهای خوب، از ما انسانهای بهتری میسازد. داستانهای خوب، از نیرویی فرهنگی شگرفی برخوردارند، و به ما اجازه میدهد تا با کسانی همدلی کنیم که گوشهیی از زندگیِ «همهی ما» را در دنیای کلمات بازی میکنند: و اینگونه شما به کشف تاریکیها و ناشناختههای خود و دیگری، و زندگی مشترکتان میروید: یک سفر مکاشفهآمیز، برای لذتِ آگاهی.
بخشی از مقدمهی کتاب به قلم فتحاله بینیاز:
«آیا تمام این زوجها از هفتههای اول زندگی، دچار تفرق احساسی شده بودند؟ بدون شک پاسخ منفی است، زیرا زمینهی داستانها در جوامعی است که افراد بنا به میل و سلیقهی خود دست به گزینش میزنند، حال چرا همین زوجها بعد از مدتی، چه بسا کمتر از دو/سه سال به طرف مقابل بیعلاقه میشوند و کار حتا به نفرت هم کشیده میشود؟ پرسشی نیست که جواب سادهیی داشته باشد. چرا حدود سیوپنج درصد ازدواجها در همان سال اول به جدایی رسمی میانجامد و حدود سی درصد دیگر به جدایی عاطفی؟ این را باید در تفاوتهای بشری جستوجو کرد و نه فقط در این یا آن عرصه. مهم بودن یا نبودن صداقت طرف مقابل، نوع نگاه به زندگی و عشق، وفاداری به طرف مقابل یا تنوعطلبی جنسی، اختلاف در سلیقه، مثلا کتابخواندن یا دیدن فیلم، به خانهی این یکی رفتن و به دعوت آن دیگری جواب رددادن، نوع لباسپوشیدن و آرایش، چیدمان وسایل خانه، سفر یا سکون، کنار دریا یا دور از هیاهوی شهر، و اموری که شاید چندان مهم نباشند، مانند حسابگری در خرجکردن، قطع حرف طرف مقابل، بالابردن صدا، قهر و بیاعتنایی به نیاز روحی و جسمانی آن سوی رابطه، نحوهی برخورد با دوستان و خویشاوندان همسر، اهمیتدادن یا ندادن به سرووضع ظاهری و بوی بدن و دهن و حتا نوع خمیازهکشیدن و سرفهکردن هم میتواند اعصاب طرف مقابل را خُرد کند. آنگاه وقتی همین زوج پیش فرد ثالثی درددل میکند، او از سر خیرخواهی میگوید: «حالا نمیشود اختلافات را کنار بگذارید و یکجوری باهم زندگی کنید؟»ظاهرا او نمیداند صدها و بلکه هزاران عامل و پارامتر وارد عمل شدهاند و این زوج را به چنین نقطهیی رساندهاند. چهبسا این زوج به حدی از هم مکدر شده باشند که فقط بخواهند از همدیگر نقطهضعف پیدا کنند و آن را با طعنه و کنایه بر سر طرف مقابل بکوبند. فورد مدوکس فورد یکی از شاخصترین نویسندگان مدرنیست جهان که کتابش «سرباز خوب» جزو صد کتاب برجستهی قرن شناخته شده است، مینویسد: «در تمام پيوندهاي زناشويي يك چيز عامل ثابت است و آن ميل به گولزدن كسي است كه با او زندگي ميكني - خواست و ميل به اينكه نقطه ضعفي در شخصيت يا عملت را از طرف مقابل پوشيده بداري؛ زيرا زندگيكردن با كسي كه هر روز و هر ساعت نقاط ضعف آدم را ميبيند، كار تحملناپذيري است. اين نوع زندگي مرگ واقعي است - به اين جهت است كه همهی ازدواجها با ناكامي پايان ميپذيرد.» «وسوسه» عنوان داستانی از این مجموعه
کنراد ایکن
نویسنده ی آمریکایی (1889- 1973) و برنده جایزه ی پولیتزر 1943 .
مایکل لوز، در حالی که ریشش را می تراشید و زیر لب چیزی زمزمه می کرد، سرگرم دیدن صورت رنگ پریده و نامتناسبش بود. چشم راستش خیلی بالاتر از چشم چپش قرار داشت و ابروهایش به شکل دو هشت، بالای آن ها تاق زده بود. هر چند امیدوار بود که آن روز به بدی روزهای قبل نباشد. اما می دانست این امید بیهوده ای است و به همین جهت زیر لب غرولند می کرد. آن روز می توانست طبق معمول پس از دو هفته از خانه جیم شود و با هارویتز، بریانت و اسمیت، بریج بازی کند. آیا لازم بود این موضوع را با دورا در میان بگذارد؟ نه بهتر بود این کار را نکند. به خصوص با صورت حساب های پرداخت نشده ای که دیشب جلویش قطار شده بود و احتمالا امروز در کنار بشقاب صبحانه تعدادشان بیشتر می شد: پول اجاره، هزینه ی سوخت، حق معاینه ی دکتری که از بچه ها عیادت می کرد. خدایا چه زندگی ای! شاید وقتش رسیده بود که کاری بکند، چون دورا دوباره از این وضع به تنگ آمده بود. اما جای آن دوباره زمزمه کنان مشغول فکر کردن به بازی بریج شد. مساله ی دوست داشتن هارویتز، بریانت یا اسمیت، رفقای نابابی که صرفا با آن ها آشنایی داشت، اصلا مطرح نبود، وقتی انسان برای امرار معاش با یک دنیا امید هر روز به جایی کوچ می کند و در این راه، روزگار هم چوب لای چرخش می گذارد، مگر می شود دوستان واقعی پیدا کرد؟ آن ها هم به درد چند لحظه فرار کردن از گرفتاری های زندگی می خورند و برای دور هم بودن خوب هستند. به خصوص هارویتز که همیشه در مهمانی هایش مشروب های خوبی تدارک می بیند.
لوز تا نزدیکی های غروب منتظر ماند و سپس پشت تلفن طوری با دورا حرف زد که گویی خوردن شام در رستوران یونانی ها و بعد هم رفتن به اتاق اسمیت به طور اتفاقی پیش آمده. با این که کلک اوضاع کاملا رو به راه می شد. دورا سر میز صبحانه بی آن که قصد دعوا داشته باشد، ساکت بود. انبوه صورت حساب ها، بدون این که چیزی راجع به آن ها گفته شود، آن جا بود. درست وقتی که دورا بچه ها را برای رفتن به مدرسه آماده می کرد، او با تظاهر به دیر شدن، ترتیب زودتر بیرون رفتن را داد. ساعت چهار و نیم به دورا تلفن کرد و خبر داد که دیر به خانه می آید.
دورا با سردی گفت: « مطمئنی که اصلا به خونه بر می گردی؟» مثلا داشت شوخی می کرد. اما کاش می توانست لابه لای این حرف، وقوع حادثه را پیش بینی کند. دوستانش را در رستوران یونانی ملاقات کرد. پس از خوردن چند گیلاس مشروب، از آن جا به خانه ی اسمیت رفتند. شب سردی بود، دمای هوا به زیر صفر رسیده و برف خشکی خیابان ها را پوشانده بود، اما خانه ی اسمیت گرمای دلپذیری داشت. او مقداری جین و چند تا سیگار پورتوریکن جور کرده بود. پس از این که چند اسلاید به آن ها نشان داد، همگی به بازی بریج که ساعتی طول کشید، پرداختند.
وقفه ی کوتاهی که برای دراز کردن پاها و تجدید گیلاس های مشروب در حین بازی ایجاد شد، آن حرف های قدیمی را پیش کشید. مایکل هرگز نتوانست اولین شخصی که موضوع انگیزه را عنوان کرد، به خاطر بیاورد.
شاید هارویتز بود، چون او تنها شخص روشنفکر بین سه نفر دیگر محسوب می شد. به هر حال خود او بود که مساله را کش داد و با آب و تاب عجیبی گفت: «هرگز انگیزه ای تحریک تون کرده؟ مسلما شما فکر می کنین این چیزیه که من تحت تاثیرش قرار می گیرم و شما نمی گیرین. اما نه. مثلا با کسی رو به رو می شین که از اون متنفرین و دلتون می خواد به صورتش تف بندازین یا دختری رو می بینین و هوس می کنین او رو ببوسین یا وقتی تو اتوبوس ایستادین بازوش رو فشار بدین. می فهمین چی می گم؟»
اسمیت آهی کشید و گفت: «منظورت رو خوب می فهمم. کاش می شد به این دنیای عوضی حالی اش کرد.» بریانت گفت: «اگر تو تونستی این کارو بکنی، منم می کنم.»
هارویتز ادامه داد: «تسلیم انگیزه شدن خیلی آسونه، می دونین، وسوسه ی نفس خیلی به ما نزدیکه، که همون دختر خوشگلی که نزدیک شما می ایسته وسوسه ی نفسه. خیلی کارها به همین ترتیب اتفاق می افتن. مثلا دزدی...»
بریانت پرسید: «دزدی؟»
«بله. خودم اغلب دچار این وسوسه شدم. یه چیز کوچک و قشنگ رو توی ویترینی جلوی چشمم می بینم. فرض کنین یه چاقو یا یه کراوات یا یه بسته شیرینی. فوری با خودم می گم اون رو کش برو و بعد به یه ویترین دیگه نگاهی بنداز. انسانیت یعنی چی؟ اشیا برای ما ساخته شدن، پس چرا اون ها رو بلند نکنیم؟ تمدن فقط یک حرف تو خالیه.»
اسمیت با چشم های گشاد شده از وحشت، گفت: « اما اگر خدای نخواسته لو بریم چی؟»
«کی از لو رفتن حرف زد؟ منظور من این نیست که این کار رو انجام بدیم. معنی این حرف اینه که وسوسه تو وجود ماست. به همین علت بارها شده که فکر کردم گور پدر همه چیز! کار دلخواهم رو می کنم. حتا اگر بار اول و آخرم باشه.»
مایکل، متحیر، در هضم این حرف مانده بود. خودش اغلب دچار این وسوسه ها می شد و دانستن این که این موضوع نوعی تمایل انسانی همه گیر است به او احساس آرامش داد. به همین دلیل با لبخند گفت: «البته این وسوسه در همه ی آدم ها وجود داره. اما فکرش رو بکنین اگه یه دفعه گیر بیفتین چی...»
هارویتز گفت: «نمی افتیم.»
«حالا اومدیم و افتادین...»
هارویتز با بی تفاوتی، شانه ی چاقش را بالا انداخت و گفت: «خب اون وقت... خب خیلی بد می شه.»
بازی دوباره شروع شد. گیلاس ها را برای بار دوم پر کردند. پیپ ها دوباره روشن شد و نگاه ها به ساعت افتاد. مایکل مجبور بود حواسش به آخرین اتوبوس که در ساعت یازده و پنج دقیقه از میدان سالیوان حرکت می کرد، باشد. اما از فکر کردن به این نظریه ی عجیب هم نمی توانست خودداری کند. به یاد آورد وقتی ده سالش بود از اتاق همسایه بوقی را بلند کرد. این یکی از هولناک ترین کارهای زندگی اش بود. اغلب همین خیال را وقتی به کلکسیون تمبر پارکر نگاه می کرد، داشت.
پس از پایان بازی، بریانت آن ها را با اتومبیل خود به پارک استریت برد. مایکل کمی مست بود، اما نه آن قدر که نتواند سرپا بایستد. زنگ ساعت کلیسای پارک استریت با صدایی نرم و گوش نواز مشغول نواختن بود. نیم ساعت وقت داشت: زمانی که برای سر زدن به یک فروشگاه و خوردن یک کاکائوی گرم کافی بود. با یک میانبر از خیابان گذشت و وارد فروشگاه شد. اما ناگهان فهمید علت حقیقی آمدنش به فروشگاه خوردن کاکائوی گرم نبوده. نه ابدا! او قصد داشت چیزی کش برود، می خواست وسوسه را محک بزند و ببیند آیا می تواند از عهده ی این کار با مهارت برآید یا نه و آیا دزدی به او رضایت خاطری واقعی می بخشد؟ فروشگاه مملو از جمعیتی بود که تازه از تئاتر نزدیک فروشگاه بیرون آمده بودند. مایکل دست هایش را توی جیب های پالتویش فرود کرد. جیب های گل و گشادی که به خوبی قابل استفاده بود و با یک اشاره به میز یا پیشخوان، می شد شی مورد نظر را به داخلشان چپاند.
مشغول دید زدن اشیا بود که در اولین قدم، معنی شیء زیبا را فهمید. جای تردید نبود که قربانی اش را انتخاب کرده. مجذوب یک دستگاه ریش تراش لوکس از طلای ناب شده بود. چشمانش گشاد شد. نباید زیاد به آن خیره می شد چون ممکن بود توجه یکی از کارمندان را جلب نماید. به طور دقیق، نقشه ی این که چگونه کنار آن قرار بگیرد و با یک اشاره، آن را توی جیبش بیاندازد، در ذهنش کشید. پس از گشتی در سایر قسمت ها، دوباره به نزدیک پیشخوان آمد و روی آن چنان خم شد که گویی مشغول ارزیابی پارچه های ملیله دوزی شده ای است که در پشت جعبه ی آینه قرار داشت. یک تکه از آن ها را با دست چپ برداشت و همزمان با این کار، بلافاصله روی جعبه خم شد و همان طور که نقشه کشیده بودن آن را میان انگشتان شصت و سبابه ی دست دیگرش گرفت و پس از بستن درش آن را توی جیبش انداخت. تمام این ها در یک لحظه اتفاق افتاد. برای دقایقی کوتاه ملیله دوزی ها را زیر نور پشت و رو کرد و سپس آن ها را سر جای اول شان گذاشت. بعد به طرف بار رفت. درست همان طور که هارویتز حدس زده بود.
مشغول راه باز کردن از میان جمعیت برای گرفتن کاکائوی گرمش بود که دستی را روی شانه ی خود احساس کرد. نگاهش به مردی افتاد که بارانی چرک به تن داشت و لبه ی کلاهش را پایین کشیده بود. مردک پوزخند آزار دهنده ای بر لب داشت. او با صدای آهسته ای که عصاره ای از کینه و بدقلبی در هم آمیخته بود، گفت: «فکر می کنی خیلی آسونه. هان؟ با من بیا.»
مایکل لبخند دوستانه ای به او زد و در حالی که ترسید بوده و قلبش به شدت می تپید، گفت: «من نمی دونم راجع به چه چیزی صحبت می کنین.»
«نباید هم بدونی.»
او را به اتاق کوچکی در عقب فروشگاه برد. مایکل در حالیکه خود را به خستگی زده بود گفت: «ممکنه لطفا علت این کارها رو برای من توضیح بدین؟»
با وجود تمام کوششی که برای حفظ خونسردی اش می کرد، صدایش می لرزید. مرد بی آن که توجهی به او بکند رو به یک کارمند کرد و در حالی که سرش به طرف عقب اشاره می کرد گفت: «مدیر رو خبر کن.»
با از راه رسیدن مدیر، حوادث بعدی به صورت نفرت انگیز و تهوع آور با سرعت اتفاق افتاد. دست های مایکل با خشونت از جیبش بیرون آورده شد و مامور پلیس، جعبه پوست ماری را که توسط مدیر و کارمند شناسایی شده بود از آن خارج کرد.
«وقتی اون رو بلند می کرد مچش رو گرفتم.»
و سپس زهر خندی به مایکل زد و گفت: «حرفی دارین؟»
مایکل با صورتی افروخته و سرخ دنباله ی حرفش را گرفت: «من با عده ای از دوستام شرط بسته بودم. می تونم اینو ثابت کنم. می تونم اونا رو پیش شما بیارم.»
هر سه ساکت به او چشم دوخته بودند و ناباورانه با تبسمی بی رنگ بر لب داشتند. مامور پلیس مودبانه گفت: «شما می تونین موضوع رو توی دادگاه ثابت کنین آقا! لطفا با من بیایین.»
مامور پلیس او را از دری به کوچه ی پشت فروشگاه برد. برف بند آمده بود. باد سردی می وزید و دنیایی که پانزده دقیقه پیش آن قدر زیبا به نظر می آمد، اکنون تمام جذابیتش را از دست داده بود. در طول راه شروع به تعریف ماجرا برای مامور پلیس کرد و او نه قدم هایش آهسته شد و نه سرش را به سمت مایکل برگرداند. مایکل فهمید او اصلا توجهی به حرف هایش نمی کند. سعی کرد احساسات او را تحریک کند.
«آقا به خدا زنم الان منتظرمه.»
«اوه، البته بچه هاتونم همین طور.»
مایکل دید دارد بی خودی وقت صرف می کند.
«می بینم صحبت کردن با شما بی فایده است. شما از بس با مسایل جنایی سر و کار دارین، فکر می کنین تمام مردم فطرتا مجرمن.»
«تقریبا!»
به محض رسیدن به آگاهی و حضور در برابر ستوانی که پشت میز نشسته بود، مایکل دوباره به نقل ماجرا پرداخت. پس از تعریف داستانش از حالت چهره ی ستوان و گروهبانی که در آن جا بود، دریافت توی مخمصه افتاده. روشن بود که آن ها یک ذره از حرف هایش را باور نکرده اند، اما بعد از مشورت با هم موافقت کردند که هارویتز و بریانت و اسمیت را برای بازجویی احضار کنند. گروهبانی که به دنبال این کار رفت با گزارشی که داد اولین ضربه ی کاری را بر اعصاب مایکل فرود آورد.
گروهبان گفت اسمیت را پیدا نکرده، و هارویتز و بریانت هم موضوع شرط بندی را انکار کرده و با عصبانیت تاکید کرده اند که مایکل را به خوبی نمی شناسند، با او رفاقت چندانی ندارند و مایل نیستند پای شان به این مساله کشیده شود. هارویتز اضافه کرده بود که خبر دارد مایکل آدم مقروضی است. با شنیدن این حرف ها، خون به صورت مایکل دوید و فریاد زنان از جا برخاست و گفت: «لعنت به آدم های دروغگوی بی چشم و رو.»
ستوان در حالی که ابروهایش را بالا داده بود، با قلمش اشاره کرد: «ببریدش.»
مایکل پس از 5 دقیقه مکالمه ی تلفنی با دورا تمام شب را در سلولش بیدار ماند. چیزی در لحن سرد دورا او را به سختی ترسانده بود. وقتی فردا صبح ساعت نه، دورا برای صحبت درباره ی موضوع به سراغش آمد فهمید ترسش بیهوده نبود. دورا حالت سرد، بی تفاوت و محتاطی داشت، او کسی نبود که بخواهد غمخوار مایکل باشد و دردی از او دوا کند، نه تنها داوطلب پیدا کردن وکیل نشد، حاضر نبود هیچ قدمی هم برای او بردارد. وقتی این اتفاق بی اهمیت را با جزییاتی مثل بحث شان درباره ی وسوسه و میل احمقانه ای که بر اثر مستی ایجاد شده بود، برای دورا نقل می کرد درست مثل زمانی که در این مورد با مامور پلیس صحبت می کرد حرف های خود را تو خالی و ریا کارانه دید. مثل این بود که خودش را مقصر می پندارد. گلوش خشک شده و زبانش به لکنت افتاده بود و عرق از صورتش می ریخت. بالاخره وقتی حرف هایش را تمام کرد، به دورا که هم چنان ساکت بود با عصبانیت گفت: «اقلا یه حرفی بزن.» و پس از مکثی اضافه کرد: «طوری به من نگاه می کنی که انگار با یک مجرم واقعی طرفی.»
دورا جواب داد: «یه وکیل برات پیدا می کنم. این تنها کاریه که از دستم بر می یاد.»
«ببینم دورا، نکنه منظورت اینه که...»
با تردید به او نگاه کرد. آیا امکان داشت واقعا او را یک دزد بپندارد؟ همان طور که چشم به او دوخته بود ناگهان دریافت چه قدر دیر این زن را شناخته. خوب حس می کرد در تمام این مدت اندک اندک یک دنیا خشم و رنجش درون او انبار شده. از بی لیاقتی او برای پول در آوردن، به خاطر بچه ها، رنجیده بود. از شریک جرم شدن در صورت حساب هایی که اجبارا نپرداخته بودند، از مزاحمت های طلب کارها و از هر روز این شهر و آن شهر رفتن به جان آمده بود. بیش از چندین بار به او گوشزد کرد به خاطر تمام این ها است که هرگز دوستی نیافته است و بیش تر ناراحتی اش نیز به همین علت بود. مایکل می دانست دوستی اش با هارویتز و بریانت و اسمیت باعث کمی ولخرجی می شد و او را سهل انگار و بی فکر معرفی می کرد، شاید هم واقعا همین طور بود، اما آیا می شد یک مرد آزادی نداشته باشد؟
دورا گفت: «بهتره فعلا به این موضوع فکر نکنیم.»
«خدای من، یعنی تو حرف های منو باور نمی کنی؟»
«من یک وکیل برات دست و پا می کنم. اما نمی دونم پولش رو از کجا باید بیارم، چون تو حساب بانکی مون فقط هفتاد و هفت دلاره و از امروز تا یک هفته برای پرداخت اجاره مهلت داریم. البته تو یه مقدار از حقوقت رو می گیری، اما من نمی خوام به پس اندازم دست بزنم، چون ممکنه خودم و بچه ها بعدا بهش احتیاج پیدا کنیم.»
حرف هایش همه درست بود. با کنجکاوی به این زن سرد و کوچک اندام خیره شد. کسی در مقابلش ایستاده بود که هفت سال همسرش بود. به ظاهر و باطنش، ابهام های نوشته هایش، طنین صدا و علاقه شدیدش به توت فرنگی واقف بود و از آواز خواندن مضحکش به خنده می افتاد. چین و شکن موهای ریخته شده روی شانه، پاها و پنجه های فوق العاده کوچک، و نفرت از زیرپوش های ابریشمی از ویژگی هایش بود. لحن صدایش در تلفن چنان سرد بود که مایکل فکر می کرد او زنی سرسخت تر از آن است که بتوان حدس زد.
او به تمام این چیزهایی که هیچ شخص دیگری از آن چیزی نمی دانست وارد بود. حتا اکنون نیز همه آن ها به پشیزی نمی ارزید.
«البته به پس اندازت دست نزنی بهتره.» و در حالی که صدایش به سختی در می آمد، اضافه کرد: «ولی حتما هارویتز و دیگران را پیدا کن. مطمئنم که بالاخره آفتابی می شن. اونا بهترین شاهد این ماجرا هستن. فهمیدی! بهترین شاهد.»
دورا گفت: «به آن ها تلفن می کنم.»
و پس از گفتن این حرف روی پاشنه اش عقب گرد کرد و رفت. مایکل محکومیت خود را قطعی می دانست. شاهدها هر کدام به جایی رفته بودند. در پشیمانی دایمی خود منزوی شده بود. از خودش می پرسید که آیا امکان دارد محکوم شوم؟ نه، غیر ممکن بود. به خودش اطمینان می داد که این طور نمی شود، همان طور که دست هایش را به هم می مالید، راه می رفت و مرتبا به ساعتش نگاه می کرد تا زمان از دستش در نرود، پنج دقیقه ی دیگر هم سپری شد. «محکومیت» این موضوع لعنتی اگر زیاد طولانی می شد ممکن بود کارش را از دست بدهد. به هر حال وقتی موضوع در روزنامه ها چاپ شود خواهی نخواهی این وضع پیش می آمد. فکر کرد هارویتز و بریانت حق داشتند آن حرف ها را بزنند. حتما به خاطر از دست دادن کارشان بوده که ترسیده بودند. مسلما این طور است، خدای بزرگ!
این حدس وقتی چند ساعت بعد وکیلش به دیدن او آمد مبدل به یقین شد. او توضیح داد که هارویتز و بریانت و اسمیت بی رو دربایستی از دادن شهادت خودداری کرده اند. همه ی آن ها از افکار عمومی وحشت دارند و تاکید کرده اند در صوت باز خواهی می گویند با مایکل برای مدت کوتاهی آشنا بوده اند و فکر می کنند او کمی سیم هایش قاطی و آدم مقروضی است. وکیل مدافع با بازگو کردن این سخنان، نوک مداد را از میان دندان هایش گرفت. روشن بود که نمی شد آن ها را احضار کرد. کار درستی نبود.
قاضی با واقعیت مورد جرم را روشن دانست. او گفت هیچ تردیدی در مورد تعمد این مرد به دزدیدن شی ء از فروشگاه نیست. متهم با کله شقی مدعی است این کار نتیجه یک شرط بندی با رفقایش بوده، در صورتی که دوستانش از دادن شهادت به نفع او خودداری کرده اند و حتا شهادت همسرش دال بر عدم سابقه ی وی در انجام چنین کارهایی صادقانه به نظر نمی رسد، چون از محتوای کلام او پیداست که لوز، آدم بی ثباتی است و آن ها همیشه با تنگدستی زندگی می کردند، به علاوه متهم یکی دوبار از دادن اجاره شانه خالی کرده، و مقدار قابل ملاحظه ای قرض های پرداخت نشده دارد. او مرد تحصیل کرده ای است و چنین شخصی باید در گونه موارد از طرز فکر بهتری برخوردار باشد، اما با تمام این ها از آن جایی که مورد دزدی و غرض این کار روشن است، متهم به سه ماه حبس تادیبی در ندامتگاه محکوم می شود.
با اعلان رای، مثل این بود که مایکل را به عوالم دیگری برده اند. بی تفاوت از جایگاه محکومین به دورا که در ردیف دوم به آرامی نشسته بود چنان می نگریست که گویی او غریبه ای بیش نیست. دورا نیز در حالی که نیمرخش را کمی به سوی او چرخانده بود، نگاهی به او انداخت. در این نگاه هیچ اثری از آشنایی دیده نمی شد. مثل این بود که می خواهد بداند مجرمین چه نوع مردمی هستند: بشر؟ مافوق بشر؟ نگاهش برای لحظه ای تغییر جهت داد و پیش از این که دوباره متوجه مایکل شود او را دید که در حالی که بازویش را گرفته بودند از دادگاه خارج کردند.
مایکل فکر کرد حتما دورا برای خداحافظی به دیدارش خواهد آمد. اما در این مورد هم اشتباه کرد، او بدون گفتن یک کلمه دادگاه را ترک کرد.
بالاخره پس از یک هفته، طی یادداشتی کوتاه از حال او باخبر شد. دورا نوشته بود: «مایکل، متاسفم که نمی توانم بچه ها را زیر نظر مجرمی به عنوان پدر تربیت کنم، بنابراین دست به اقداماتی برای طلاق زده ام، این آخرین وظیفه ی خطیر من است. بیکار بودن همیشگی تو و برده وار و زحمت کشیدن شب و روز خودم برای سیرکردن بچه ها به اندازه ی کافی ناراحت کننده است. اما از ننگ و رسوایی نمی توان با خوشرویی استقبال کرد. به همین دلیل مجبوریم از اینجا نقل مکان کنیم، چون تاکنون سه بار بچه های مدرسه، دالی و ماری را گریان و اشک ریزان به خانه فرستاده اند. خودت خوب می دانی در ابتدا چه قدر به تو علاقه مند بودم، اما متاسفانه تو قدر این محبت ندانستی. دیگر از من خبری نخواهی شنید، و از آن جا که می دانم همیشه سخاوتمند و با گذشت هستی، امیدوارم در این مورد هم استثنایی قایل شوی و از اعتراض به جریان طلاق خود داری کنی. خداحافظ. دورا.»
اشک چشمان مایکل را پر کرد. صورتش را به نامه چسباند و پیشانی اش را به آن مالید: دالی کوچولو، ماری کوچولو. این بود آن چه زندگی نامیده می شد. و درست چون یک شوخی، یک بی عدالتی بزرگ، بی معنی و مضحک بود. به هیچ کس نمی شود اطمینان کرد. نه به دوستان صمیمی و نه حتا به همسر خودت. با کوچک ترین لغزش به زندان می افتی و دوستانت برایت حرف در می آورند و همسرت هم تو را ترک می کند. آیا بایستی به طلاق اعتراض کند؟ چه فایده ای دارد؟ در محکوم شدنش به علت دزدی که حرفی نیست و وقتی هیچ کس داستانش را که یک شوخی پس از خوردن چند گیلاس مشروب بوده را باور نمی کند، چه طور ممکن است دادگاه طلاق به گفته هایش صحه بگذارد؟ نامه را روی زمین انداخت و آن را با عصبانیت زیر پایش له کرد.
«لعنتی ها، همه به درک واصل بشین! به همه حالی می کنم. به غرب می رم، پولدار و خوش نام بر می گردم...» اما چه طور؟
روی لبه ی تختش نشست و به شیکاگو و دوران بچگی اش که در آن جا گذرانده بود، ساحل دریاچه ی وین تکا و سفر به آبشار نیاگارا همراه با مادرش فکر کرد. چهارم جولای روی قایق، سالن پر ازدحام امتحانات کالج، حادثه ی شکستن پایش در بیس بال و کلکسیون تمبری را که در مدرسه گم کرده بود را به خاطر آورد. یادش آمد که مادرش همیشه می گفت که مایکل تو باید یاد بگیری منظم باشی. به یاد پسر کوچکی که در همسایگی شان از تب زرد مرده بود افتاد و بوق خرد شده در حیاط عقبی خانه شان را به یاد آورد. به نظر می رسید تمام زندگی اش از این نوع حوادث جزیی مشخص و جذاب سرشار است، و همان طور که با علاقه و شگفتی به آن ها فکر می کرد دوباره به خودش اطمینان می داد که انسان درستی بوده، ولی به هر حال وقتی از خود می پرسید آیا همه آن ها به نقطه ی پایان خویش رسیده اند؟ ناچار بود قبول کند که آری، تمام آن ها به طور مضحکی به پایان رسیده اند.