کتابخانه نیمه شب
🔹داستان دختری را روایت میکند که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکند، اما با ورود به یک کتابخانۀ جادویی نگاهش به زندگی تغییر میکند....
🔸اگر فرصتی برای جبران گذشتهتان داشتید دست به چه انتخابهایی میزدید؟
🔹جایی میان زندگی و مرگ، کتابخانهای بیانتها وجود دارد که داستان واقعی هر فردی در آن منعکس شده است.
🥇برنده جایزه گودریدز به انتخاب مخاطبان سال 2020
🔻بخشی از متن:
شاید هیچ زندگی بینقصی برای او وجود نداشت، اما مطمئناً جایی زندگیای پیدا میشد که ارزش تجربه کردن داشته باشد. نورا هم متوجه شد که اگر میخواهد آن زندگی را پیدا کند، باید دامنۀ جستوجویش را وسیعتر کند.
خانم الم درست میگفت. بازی هنوز تمام نشده بود. هیچ بازیکنی نباید تا وقتی مهرهای روی صفحه داشت تسلیم میشد.
امیرحسین حکیمالهی: کتابخانه نیمهشب به نویسندگی مت هیگ، بهترین کتابی بود که در سال هزار و چهارصد خواندم. این کتاب با گفتوگوی نورا و خانم اِلم شروع میشه. خانم اِلم درمورد آینده نورا میپرسه و در هنگام بحث ناگهان تلفن زنگ میخوره و عضلات صورت خانم الم در هنگام جواب دادن به تلفن شلوول میشود...
حدس زدن اینکه بعد از فصل اول کتاب چه پیش میآید سخت است و من هم راجع به آن حرف نمیزنم ولی حتما طبق عنوان کتاب متوجه شدید که جایی از داستان در نیمهشب کتابخانهای وجود دارد که...
◀️بخشی از کتاب:
نورا گفت: «اما نمیخوام اینطوری باشم. نمیخوام مثل هوگو باشم. نمیخوام تا ابد بین زندگیهای مختلف جابهجا بشم.»
«خیلی خب. پس باید بهدقت حرفهام رو گوش کنی. میخوای نصیحتت کنم با نه؟»
«خب ، معلومه که میخوام. البته به نظرم دیگه دیر شده، ولی آره، خانم الم. ممنون میشم اگه در اینباره نصیحتم کنین.»
«خیلی خب. به نظر من به جایی رسیدهی که دیگه بهخاطر درختهای زیاد اطرافت، جنگل رو نمیبینی.»
«نمیفهمم منظورتون چیه.»
«حق با توئه که این زندگیها رو مثل پیانویی میبینی که پشتش نشستهی و آهنگهایی رو میزنی که اصلا شباهتی به خودت ندارن. داری خودت رو فراموش میکنی. با تبدیل شدن به همه، کمکم هویتت رو از دست میدی. داری زندگی اصلیت رو فراموش میکنی. فراموش میکنی که چی برات مفید بود و چی نه. حسرتهات رو فراموش میکنی.»
«حسرتهام رو زندگی کردم.»
«نه.همهشون رو نه.»
«خب اون کوچیکهاش رو دیگه نه، زندگی نکردم.»
«باید دوباره کتاب حسرتهات رو بخونی.»...
مترجم: #محمدصالح_نورانیزاده، #نشر_کولهپشتی
***
فاطمه قادری: نورا دختری ناامید و افسرده با کولهباری از حسرتهایش در زندگی در نیمهشب دست به خودکشی میزنه و وقتی بیدار میشه خودش رو توی کتابخونه نیمهشب میبینه. کتابخونهای که بین مرگ و زندگی قرار داره و تمام کتابهای اونجا زندگیهای نورا هست که تجربه نکرده و کتابها تا بینهایت ادامه دارن. هر کتاب بهت زندگی رو میده که در مقطعی از زمان اگر تصمیم متفاوتی میگرفتی به اون زندگی میرسیدی و حتی میتونی زندگیهایی رو تجربه کنی که قبلا حسرت میخوردی کاش اینطور میکردم. اما یه قانون وجود داره هر زندگی رو فقط یهبار میتونی تجربه کنی و اگر اون زندگی دلخواهت بود دیگه به کتابخونه برنمیگردی و اگر نبود برمیگردی و تا زمانی که ساعت نیمهشب رو نشون بده این کتابخونه دایره. نورا هر بار تصمیم میگیره حسرتهاش رو تجربه کنه و هر بار میفهمه نه این زندگی نه تا اینکه...
📚 در واقع این کتاب به ما نشون میده که همه حسرتهامون درست نیستن و نشون میده زندگی ما انسانها چقدر مثل یک زنجیره به همدیگه وصله طوری که من با یک کار یا حرف کوچیک و از نظر خودم کمارزش باعث میشم کسی که با من در ارتباط هست زندگیش بهکلی تغییر کنه.
تیکه کتاب:
🌱هرچقدر بیشتر مردم تو شبکههای اجتماعی باهم در ارتباط باشند جامعه تنهاتر میشه
🌱هیچوقت اهمیت چیزهای کوچیک رو دست کم نگیر
🌱موفقیت چیزی نیست که بشه اندازش گرفت زندگی مسابقه نیست که بخوایم برنده بشیم
🌱میتونی درباره انتخابهات تصمیم بگیری اما دربارهی نتایجشون نه..
🌱اما زندگی چطور میشه تموم بشه؟ وقتی هنوز شروع نشده!!
🌱ترس وقتی هست که وارد سردابی بشی و بترسی در پشت سرت بسته بشه اما ناامیدی وقتی هست که در پشت سرت بسته و قفل بشه
🌱 ما فقط چیزهایی رو میدونیم که درک کنیم هرچیزی که تجربه میکنیم در واقع فقط درک و تعبیر خودمون ازون چیزه.
🌱آنچه نگاه میکنیم مهم نیست آنچه میبینیم مهم است.
"اگه اصلا راهی وجود نداشته باشه، چی؟ اگه گیر افتاده باشم، چی؟"
"تا وقتی که هنوز توی قفسهها کتاب هست، یعنی گیر نیفتادهای. هر کتاب یه راه احتمالی برای فراره."
نورا با بدخلقی گفت: "مشکل اینجاست که اصلا زندگی رو درک نمیکنم."
"لازم نیست درکش کنی. فقط باید اون رو زندگی کنی."
ص۲۷۱
"دیلن، به جهانهای موازی عقیده داری؟"
دیلن شانه بالا انداخت. "فکر کنم."
"به نظرت توی یه زندگی دیگه داری چیکار میکنی؟ فکر میکنی دنیای خوبی باشه، یا ترجیح میدی توی دنیایی باشی که بدفورد رو ترک کردهای؟"
"نه واقعا. همینجا خوشحالم. وقتی این دنیا سگ داره، چرا باید دنیای دیگهای بخوام؟ زندگی خوبی دارم. دوستهای خوبی دارم. سگهام رو هم دارم."
ص۲۵۲
اول هر بازی، هیچ قدرت تغییری وجود نداره. فقط به یه شکل میشه مهرهها رو روی صفحه چید. بعد از شش حرکت اول، نُه میلیون مسیر احتمالی برای بازی وجود داره و بعد از هشت حرکت، دویست و هشتادوهشت میلیارد موقعیت مختلف. روشهای مختلف شطرنج بازی کردن از تعداد اتمهای جهان هم بیشترن. نه فقط هم یک راه درست، که راههای بسیار زیادی وجود دارن. توی شطرنج هم مثل زندگی واقعی، احتمالات پایه همه چیزه. هر امید، هر رویا، هر حسرت و هر لحظه زندگی.
ص۲۴۴
چیزی که باید به خاطر بسپاری اینه که این یه موقعیت کمیاب و خاصه و میتونیم هر اشتباهی رو که کردیم جبران کنیم و هر زندگیای رو که دوست داریم تجربه کنیم، هر زندگیای. بلندپرواز باش... میتونی هر چیزی که میخوای باشی. چون توی زندگی دقیقا همون آدمی هستی که توی سرت تصور میکنی.
نورا جرعهای از قهوهاش نوشید. "میفهمم."
هوگو با حالتی خردمندانه گفت: "اما اگه همیشه دنبال معنای زندگی بگردی هرگز زندگی نمیکنی."
ص۱۹۲
از این شوکه شده بود که احساس کرد قرار است زنده بماند یا دست کم میتوانست میل به زنده ماندن را دوباره تصور کند. میخواست زندگی سودمندی داشته باشد.
طبق نظریه فیلسوف اسکاتلندی، دیوید هیوم، برای جهان زندگی انسان فرق چندانی با زندگی صدفی خوراکی ندارد.
اما اگر بهاندازهای اهمیت داشته که دیوید هیوم دربارهاش بنویسد، پس شاید بهاندازهای هم مهم هست که بشود تصمیم گرفت کاری خوب و درست و حسابی با آن کرد.
ص۱۷۷
دو ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، سر بطری نوشیدنی را باز کرد.
کتابهای فلسفه قدیمی همچون ارواحی بهجامانده از دوران دانشجوییاش، دورانی که زندگی هنوز پر از احتمالات ممکن بود، از بالای قفسهها به او خیره نگاه میکردند.
یک گل یوکای زنگولهای و سه کاکتوس کوچک توی گلدان. نورا تصور میکرد زندگی بدون ادراک و تمام روز را در گلدان گذراندن احتمالا راحتتر است.
ص۳۸