روباهی به نام پکس
معرفی: یونس سلامتی
بهترین کتابی که من در ماه بهمن خوندم؛ کتاب "روباهی به نام پکس" بود. من در این داستان که نویسنده آن سارا پنیپکر بود خیلی با شخصیت های داستان حس همدردی و همدلی کردم.
این داستان راجعبه پسری به نام "پیتر" و روباه اش "پکس" بود.
در ابتدای کتاب، بخاطر جنگ، پیتر و پکس از هم جدا شدند و کلی اتفاق افتاد که دوباره توانستند پیتر و پکس همدیگر را پیدا کنند.
پیتر و پکس از هم جدانشدنی بودند. آن دو باهم احساس یکی بودن میکردند، حتی با اینکه از هم دور بودند.
من عاشق سگها هستم و خودم هم یک سگ داشتم، برای همین بود که با کتاب حس همدردی میکردم. اما من نتوانستم برای سگم کاری بکنم و متاسفانه ما از هم جدا شدیم...
چند سطر کتاب
وُولا نگاهی به پیتر انداخت و گفت: 《همیشه همهچیز توی جهان به هم وصله. دو روح در یک بدن. این همیشه وجود داره. که همهچیز رو از ریشه به هم وصل میکنه. من نمیتونم به چیزی متصل باشم. برای اینکه خودم رو دور کردم از همه چی. ولی تو میتونی. تو میتونی ضربان قلب روباهت رو حس کنی. ممکنه روی پای خودت باشی، اما تنها نیستی.》
پیتر پرسید: 《اگه گم بشم چی؟》
وُولا جواب داد: 《گم نمیشی.》